جمعه غروب
05 بهمن 1397 توسط فاطمه سيف اللهي بافقي
آقا دلم? گرفته…
تنها ترین امام زمین، مقتدای شهر
تنها، چه میکنی؟ تو کجایی؟ کجای شهر؟
وقتی کسی برای تو تب هم نمی کند
دیگر نسوز اینهمه آقا به پای شهر
تو گریه میکنی و صدایت نمی رسد
گم می شود صدای تو در خنده های شهر
تهمت، ریا و غیبت و رزق حرام و قتل
ای وای من چه می کشی از ماجرای شهر
دلخوش نکن به “ندبه”ی جمعه، خودت بیابا این همه گناه نگیرد دعای شهر
اینجا کسی برای تو کاری نمی کند
فهمیده ام که خسته ای از ادعای شهر
گاه از نبودنت مثلا گریه می کنند
شرمنده ام! از این همه کذبو ادای شهر
هر روز دیده می شوی اما کسی تو رانشناخت ای غریبه ترین آشِنای شهر
جمعه… غروب… گریه ی بی اختیار من…آقا?دلم گرفته شبیه هوای شهر